هرسال وقتی ماه رمضان میشود، من و بابابزرگ میرویم خرید. حتما میگویید خرید کردن چیزهایی که دوست داریم، ذوق هم دارد، اما این خریدها برای من نیست.
شاید فکر میکنید میخواهیم نذری بدهیم. نه، باز هم درست حدس نزدید! الان برایتان میگویم. بابابزرگ برای ۲۰ تا بچهی بیسرپرست که محل زندگیشان همین نزدیک خانهی ماست، هر ماه رمضان لباس و اسباببازی وخوراکیهای خوب میخرد و اجازه میدهد من خیلی از آنها را انتخاب کنم.
نمیدانید چه کیفی دارد وقتی هدیهها را دستهبندی و بعد کادوپیچ میکنم. فردا ۱۳ ماه رمضان است. بابابزرگ سر ساعت ۱۶ در حیاط را میزند.
از پشت آیفون میگویم: «سلام!» و بعد، یک روز خوب برایم شروع میشود. تا آمدن بابابزرگ ۲ ساعت دیگر باقی مانده است.
برای اینکه نشان بدهم دیگر بزرگ شدهام، تصمیم گرفتهام مقداری از پولتوجیبیهایم را که خرج نکرده بودم به بابابزرگ بدهم تا امسال من هم از طرف خودم یک هدیه بیشتر به بچّهها بدهم.
به اتاقم میروم و کشوی میزکوچک چوبی را بیرون میکشم. قلّک فلزّیام را برمیدارم. سال پیش بود مامان این قلّک را برایم خرید.
با خوشحالی تکانش میدهم. فقط صدای خشخش کاغذی اسکناس میدهد اما صدای جیرینگجیرینگ سکه را بیشتر دوست دارم.
آدم فکر میکند چهقدر پول توی قلک دارد! اما مامان میگوید: «پول خرد فقط قلک را پر میکند. بگذار پولهایت زیاد شود، بعد اسکناس توی قلکت بینداز.»
دستم را دوباره توی کشو میبرم تا کلیدش را بردارم اما انگار آب شده و توی زمین رفته است. دلم شور میزند. دوباره هردو کشوی میز را نگاه میکنم.
کلید کوچک قلک را پیدا نمیکنم. مامان را چند بارصدا میزنم. مامان توی آشپزخانه است: میگوید: «چی شده؟ من دستم بند است. دارم افطاری درست میکنم. حرفت را بگذار بعد.»
ساعت را وارسی میکنم. چیزی به آمدن بابابزرگ نمانده است. باید تا آمدن او لباسپوشیده و آماده باشم. دور خودم میچرخم و زیر تخت، فرش و هرجا را که به نظرم میآید ممکن است کلید قلک فلزیام آنجا افتاده باشد میگردم.
آنقدر عجله دارم که پایم به چهارچوب در گیر میکند و قلک در دست به زمین میخورم. خدا را شکر فرش زیر پایم نرم است و آسیبی نمیبینم.
از زمین بلند میشوم. چیزی روی فرش برق میزند. با خوشحالی جیغ میکشم و میگویم: «یوهووو!» مادرم که صدای زمین خوردنم را شنیده است، خودش را هراسان به اتاقم میرساند و میپرسد: «صدای چی بود؟ خوبی تو؟»
کلید قلک را از روی فرش بر میدارم و میگویم: «چیزی نیست! پیدایش کردم!» مامان سرم را ناز میکند و میپرسد: «چیزیت که نشده؟ چهکار میکردی پسرم؟»
ماجرای پیدا نشدن کلید قلک و تصمیمم را برای خرید هدیه به او میگویم. مامان میخندد ومی گوید: «چرا زیر قلکت را خوب نگاه نکردی؟ فراموش کردی ۲ هفته پیش کلید قلکت را با چسب نواری زیر خودش چسباندی؟»
هر دو میخندیم. مامان به آشپزخانه برمیگردد. به ساعت نگاه میکنم. خوشحالم. ۶ تا دههزارتومانی را از توی قلک بر میدارم و منتظر میمانم تا بابابزرگ زودتر برسد و با هم برویم برای دوستانمان خرید کنیم.
* وارسی: جست و جو کردن
امیرحسین پوررمضان، ۱۱ساله